مطالب جالب

معمولا مطالب جالبی در اینباکس ایمیلم دارم . . .

مطالب جالب

معمولا مطالب جالبی در اینباکس ایمیلم دارم . . .

کسی که می خواست خدا را ببیند!


روزی مرد جوانی نزد شری راما کریشنا رفت و گفت: میخواهم خدا را همین الآن ببینم!!!
کریشنا گفت : قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه گنگ بروی و خود را شستشو بدهی.
او آن مرد را به کنار رودخانه گنگ برد و گفت: بسیار خوب حالا برو توی آب.
هنگامی که جوان در آب فرو رفت، کریشنا او را به زیر آب نگه داشت.
عکسالعمل فوری مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند.
وقتی کریشنا متوجه شد که آن شخص دیگر بیشتر از این نمیتواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود.

در حالی که آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس میکشید، کریشنا از او پرسید: وقتی در زیر آب بودی به چه فکر میکردی؟ آیا به پول، زن، بچه یا اسم و مقام و حرفه؟!!

مرد پاسخ داد: نه به تنها چیزی که فکر میکردم هوا بود.
کریشنا گفت: درست است.
حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید

     

ماجرای نامه انیشتین به آیةالله بروجردی

آلبرت اینشتین در رساله پایانی عمر خود با عنوان دی ارکلرونگ، یعنی بیانیه، که در سال 1954 (1333ش ) آن را در آمریکا و به آلمانی نوشته است اسلام را بر تمامی ادیان جهان ترجیح می دهد و آن را کامل ترین و معقول ترین دین می داند.

این رساله در حقیقت همان نامه نگاری محرمانه اینشتین با آیت الله العظمی بروجردی است که توسط مترجمین برگزیده شاه ایران و به صورت محرمانه صورت پذیرفته است.

به گزارش جهان جهان اینشتین در این رساله "نظریه نسبیت" خود را با آیاتی از قرآن کریم و احادیثی از نهج البلاغه و بیش از همه بحارالانوار علامه مجلسی که از عربی به انگلیسی و ... توسط حمیدرضا پهلوی (فوت 1371 ش) و ... ترجمه و تحت نظر آیت الله بروجردی شرح می شده تطبیق داده و نوشته که هیچ جا در هیچ مذهبی چنین احادیث پر مغزی یافت نمی شود و تنها این مذهب شیعه است که احادیث پیشوایان آن نظریه پیچیده "نسبیت" را ارائه داده ولی اکثر دانشمندان نفهمیده اند.

از آن جمله حدیثی است که علامه مجلسی در مورد معراج جسمانی رسول اکرم (ص) نقل می کند که هنگام برخاستن از زمین دامن یا پای مبارک پیامبر به ظرف آبی می خورد و آن ظرف واژگون می شود. اما بعد از این که پیامبر اکرم (ص) از معراج جسمانی باز می گردند مشاهده می کنند که پس از گذشت این همه زمان هنوز آب آن ظرف در حال ریختن روی زمین است ... اینشتین این حدیث را از گرانبهاترین بیانات علمی پیشوایان شیعه در زمینه "انبساط و نسبیت زمان" دانسته و شرح فیزیکی مفصلی بر آن می نویسد....

همچنین اینشتین در این رساله "معاد جمسانی" را از راه فیزیکی اثبات می کند (علاوه بر قانون سوم نیوتون = عمل و عکس العمل) او فرمول ریاضی "معاد جسمانی" را عکس فرمول معروف "نسبیت ماده و انرژی" می داند: E=M.C2>>M=E:C2 یعنی اگر حتی بدن ما تبدیل به انرژی شده باشد دوباره عینا به ماده تبدیل شده و زنده خواهد شد.

اینیشتین در این کتاب همواره از آیت الله بروجردی با احترام و بارها به لفظ "بروجردی بزرگ" یاد کرده و از شادروان پروفسور حسابی نیز بارها با لفظ "حسابی عزیز"...یاد کرده است.

000/000/3 دلار بهای خرید این رساله توسط پروفسور ابراهیم مهدوی (مقیم لندن) با کمک برخی از اعضاء شرکت های اتومبیل بنز و فورد و .. از یک عتیقه دار یهودی بوده و دست خط اینشتین در تمامی صفحات این کتابچه توسط خط شناسی رایانه ای چک شده و تأیید گشته که او این رساله را به دست خود نوشته است

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی


به آرامی آغاز به مردن می‌کنی 
اگر سفر نکنی،  اگر کتابی نخوانی،  اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،  اگر از خودت قدردانی نکنی. 


به آرامی آغاز به مردن می‌کنی 
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،  وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند. 


به آرامی آغاز به مردن می‌کنی 
اگر برده‏ی عادات خود شوی،  اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ... 


اگر روزمرّگی را تغییر ندهی 
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی، یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی. 


تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی 
اگر از شور و حرارت، از احساسات سرکش، و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،  و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند
 دوری کنی . . . 


تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی 
اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،  اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی، 
اگر ورای رویاها نروی، اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . . 


امروز زندگی را آغاز کن! 
امروز مخاطره کن! 
امروز کاری کن! 

نگذار که به آرامی بمیری





چه کسی موثرتر است، زن یا مرد؟ !!!! ...

توماس هیلر ، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست ، میو چوال و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند.سپس ...

برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.
او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می گشت ، دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتی او به داخل اتومبیل برگشت ، دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید :” گفتگوی خیلی خوبی بود.”
پس از خروج از جایگاه ، هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد.او بی درنگ پاسخ داد که می شناسد.آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می رفتند و یک سال هم با هم نامزد بوده اند.
هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت :” هی خانم ، شانس آوردی که من پیدا شدم . اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر کل، همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی.
” زنش پاسخ داد :” عزیزم ، اگر من با او ازدواج می کردم ، اون مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین .”

قضاوت و نتیجه گیری عجولانه ! ...

مرد مسنی به همراه پسر ۲۵ ساله‏اش در قطار نشسته بود.
در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.
دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد : “ پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند ” مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه ، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.”
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:” پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند : “‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!”
مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم.
امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!!!

چهار سخنی که زاهد را تکان داد ! ...

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.

اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.
گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟
کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت : تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد.
گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

یک ماجرا

یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم... از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس ، کاغذهای رنگی قشنگی دستشه 
ولی به هر کسی نمیده!

 

خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند ، اهل حروم کردن تبلیغات نبود...

احساس کردم فکر می کنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره ،لابد فقط به آدمهای باکلاس و شیک پوش و با شخصیت میده!

از کنجکاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم...!!!
خدایا ، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با کلاس راجع به من چی خواهد بود؟!
آیا منو تائید می کنه ؟!!

کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و کفشم برق بزنه! 
شکم مبارک رو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم! دل تو دلم نبود.

یعنی منو می پسنده ؟ یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده...؟! همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم 
با لبخند نگاهی بهم کرد و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: "آقای محترم! بفرمایید!"

قند تو دلم آب شد! با لبخندی ظاهری و بدون دستپاچگی یا حالتی که بهش نشون بده گفتم : ا ِ ، آهان ، خب چرا من؟ 
من که حواسم جای دیگه بود و به شما توجهی نداشتم! خیلی خوب ، باشه ، می گیرمش ولی الآن وقت خوندنش رو ندارم!

کاغذ روگرفتم ... چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک تولدی که دست یک آقای میانسال بود! وایسادم وبا ولع تمام به کاغذ نگاه کردم ، نوشته بود : به پایین صفحه مراجعه کنید!!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا


بگو متاسفم! بگو دیگه!

در خبرها آمده بود: "دانشمندان با انجام تحقیقاتی متوجه شدند زنانی که در قبال رفتار بی‌ ادبانه یا آزاردهنده دیگران عذرخواهی دریافت نمی‌کنند فشار خونشان بالا می‌رود و این موضوع می‌تواند خطر ابتلا به حمله قلبی و سکته را در آن‌ها افزایش دهد. اما در عوض زنانی که به موقع کلمه متاسفم را می‌شنوند سریع‌تر آرام می‌شوند و فشار خونشان 20 درصد سریع‌تر به حالت طبیعی و نرمال باز می‌گردد." 




فهمیدی آقای محترم! اگه می خوای زنت سکته نکنه روزی چند بار بهش بگو متاسفم!(البته اگه دوست داشتی می تونی نگی!) اما یک جوانمرد واقعی برای اینکه خدای نکرده زنش سکته نکنه بهتره روزی چند بار از این کلمه استفاده کنه! به عنوان مثال:

زنتون به شما می گه: عزیزم! لطف می کنی امروز تو کارای خونه به من کمک کنی؟ و شما می گی: عزیزم! چون خیلی دوست دارم و می خوام یه وقت سکته نکنی برای همین هم متاسفم!

یا اینکه زن از شما بخواد که چند ساعت بچه رو نگه دارید تا اون به کارای خونه برسه و شما سری به تاسف تکون می دین و می گین متاسفم!

یا زنتون برای خرید یه لباس شیک از شما پول می خواد و شما می گین: متاسفم!

یا ممکنه زنتون از شما بخواد امشب شما ظرفا رو بشورین و شما می گین متاسفم!

دوست عزیز! آقای محترم! غرورت رو بذار کنار برای یه بار هم که شده به زنت بگو متاسفم!

هزینه آموزش . . .

داستان معروفی از تام واتسون، بنیان گذار شرکت « آی . بی . ام » نقل میکنند که : یکی از کارکنانش اشتباه بزرگی مرتکب شد و مبلغ ده میلیون دلار به شرکت ضرر زد.
این کارمند به دفتر واتسون احضار شد و پس از ورود گفت:« تصور می کنم باید از شرکت استعفا دهم.»تام واتسون گفت:
شوخی میکنید ما همین الان مبلغ ده میلیون دلار بابت آموزش شما پول دادیم !!!

نامه عاشقانه خیلی جالب

نامه یک پسر عاشق به دختر مورد علاقه اش، لطفا تا آخرشو بخوانید تا متوجه عشق پسر به دختر مورد علاقه اش شوید.

1- محبت شدیدی که صادقانه به تو ابراز میکردم
2- دروغ و بی اساس بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو
3- روز به روز بیشتر می شود و هر چه بیشتر تو را می شناسم
4- به پستی و دورویی تو بیشتر پی میبرم و
5- این احساس در قلب من قوت میگیرد که بالاخره روزی باید
6- از هم جدا شویم و دیگر من به هیچ وجه مایل نیستم که
7- شریک زندگی تو باشم و اگرچه عمر دوستی ما همچون عمر گلهای بهار کوتاه بود اما
8- توانستم به طبیعت پست و فرومایه تو پی ببرم و
9- بسیاری از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم
10- این خودخواهی ، حسادت و تنگ نظری تو را هیچ کس نمیتواند تحمل کند و با این وضع
11- اگر ازدواج ما سر بگیرد ، تمام عمر را
12- به پشیمانی و ندامت خواهیم گذراند . بنابراین با جدایی ازهم
13- خوشبخت خواهیم بود و این را هم بدان که
14- از زدن این حرفها اصلا عذاب وجدان ندارم و باز هم مطمئن باش
15- این مطالب را از روی عمق احساسم مینویسم و چقدر برایم ناراحت کننده است اگر
16- باز بخواهی در صدد دوستی با من برآیی . بنابراین از تو میخواهم که
17- جواب مرا ندهی . چون حرفهای تو تمامش
18- دروغ و تظاهر است و به هیچ وجه نمیتوان گفت که دارای کمترین
19- عواطف ، احساسات و حرارت است و به همین سبب تصمیم گرفتم برای همیشه
20- تو و یادگار تلخ عشقت را فراموش کنم و نمتوانم قانع شوم که
21- تو را دوست داشته باشم و شریک زندگی تو باشم .
و در آخر اگر میخواهی میزان علاقه مرا به خودت بفهمی از مطالب بالا فقط شماره های فرد را بخوان

دادن، تسهیم و بخشش

عادت بخشیدن و هدیه کردن را بهتر است وقتی آغاز کنیم که دارایی‌هایمان کم است. بخشیدن ۱۰ سنت از یک دلار راحت تر از بخشیدن ۱۰۰ هزار دلار از یک میلیون آنست.
دهش و بخشش بهتر از گرفتن است. زیرا دادن فرآیند گرفتن را آغاز می‌کند.
در اینجا می‌خواهم بگویم چرا به اشتراک گذاردن ایده‌های نو مفید است. اگر این ایده و فکر جدید را با ۱۰ نفر در میان بگذارید، آن ۱۰ نفر فقط یکبار این ایده را می‌شنوند. اما شما ۱۰ نظر و عقیده را خواهید شنید. به خاطر بسپارید اشتراک گذاری شما را بزرگتر می‌کند.
هرچقدر از خود به بیرون ببخشیم زندگی هم بیشتر می‌تواند به ما ببخشد.
کسی می‌گفت:«من نمی‌توانم در مورد وضعیت دیگران نگران باشم. بهترین کاری که می‌توانم انجام دهم توجه به خودم است.» اینگونه‌است که شما تنها و بی‌چیز می‌شوید.
چیزی که شما به دیگران می‌بخشید در واقع سرمایه گذاری‌ای خواهد بود که در آینده چندین برابر به شما باز خواهد گشت.
فقط با بخشش است که شما می‌توانید بیشتر از آنچه دارید بدست آورید.
متن بالا از رون بود. نظر شخصی من اینست که بخشش چیزی از دارایی‌هایمان که می‌تواند گرهی از کسی بگشاید به وی، بزرگی‌ای می‌خواهد که با تمرین می‌توان بدست آورد. دل بخشیدن را می‌توان بدست آورد. در مادی‌منش‌ترین (یا شاید خسیس‌ترین!) حالت، باید به چیزی فکر کرد که قطعاً این دنیا به ما باز خواهد گرداند

کباب کوبیده در قلب ایالت پنسیلوانیا !! ...

وقتی پای غذا به میان می‌آید، جایی برای اختلافات سیاسی باقی نمی‌ماند. سال‌هاست که ایرانی‌ها از طعم هات‌داگ آمریکایی لذت می‌برند و مدتی است که آمریکایی‌ها با اشتیاق در شهر پیتسبورگ ساندویچ کباب کوبیده ایرانی گاز می‌زنند...

اصطلاحی هست که می‌گوید: "شکم ملت‌ها را به هم پیوند می‌دهد." در طول تاریخ جنگ‌های بیشماری بر سر زمین، پول یا نفت میان ملت‌ها در گرفته اما آنجا که پای غذا به میان آمده، مردم از در دوستی با هم درآمده‌اند. به همین دلیل هم کباب ترک‌ها جای خودش را در دل آلمانی‌ها باز کرده یا هات داگ آمریکایی‌ها، ایرانی‌ها را شیفته و دلبسته.

آنجایی که دولت‌ها با هم سر جنگ دارند، ملت‌ها به دور از هیاهوی سردمداران، به غذاهای سنتی‌ "دشمن" ناخنک می‌زنند. به خصوص وقتی که این ناخنک زدن قرار باشد تبدیل به راهی شود برای آشنا شدن دو ملت با هم، و اینجاست که گاهی باید به تماشای معجزه‌ی هات‌داگ و گاهی هم معجزه‌ی کباب کوبیده نشست.

دان ولسکی، جان روبن و جان پنا، سه هنرمند جوان آمریکایی، مدتی پیش به فکر شروع پروژه‌ای می‌افتند که هدفش آشنا کردن مردم کشورشان با کشورهایی است که ایالات متحده چندان دل خوشی از آنها ندارد: ایران‌، کره شمالی، ونزوئلا و افغانستان.

البته آنها می‌خواستند که روش این آشنایی بسیار متفاوت‌ باشد از روشی که رسانه‌های بین‌المللی در پیش گرفته‌اند. پس برای همین از قدرت بانفوذ "غذا" کمک می‌گیرند و پروژه‌ای را با نام "آشپزخانه‌های پردردسر" راه می‌اندازند. قرعه‌‌ی اولین آشپزخانه‌ی پردردسر هم به نام ایران می‌افتد و قرار می‌شود که "کباب کوبیده" یک تنه جور ایران را بکشد. باشد که این غذای خوش‌طعم ایرانی نگاه آمریکاییان را به این سرزمین عوض کند.

وقتی از داون ولسکی می‌پرسم چرا غذای ایرانی را برای این کار انتخاب کردند و نه مثلا سینما یا ادبیات ایران را، می‌گوید: «خب غذا چیزی است که فقط احتیاج به آن مطرح نیست بلکه هر کسی می‌تواند آن را در خانه‌اش بپزد. آدم‌ها لزوما هر روز به سراغ سینما یا ادبیات نمی‌روند اما در عوض احتیاج دارند که هر روز غذا بخورند. برای همین هم این بهترین راه برای معرفی یک فرهنگ دیگر است.»

آشپزخانه کوبیده
این سه با همکاری چند نفر از دوستانشان در شهر پیتسبورگ، واقع در ایالت پنسیلوانیا، رستوران سرپایی کوچکی راه می‌اندازند؛ رستورانی با رنگ و بوی ایرانی به نام "آشپزخانه کوبیده" ((Kubideh Kitchen. "آشپزخانه کوبیده" در اصل بخشی از رستورانی است که این سه با دوستانشان در آن پروژه‌های فرهنگی را به اجرا می‌گذارند.
قرار بر این می‌‌شود که چند روز در هفته در ساعات مشخصی یک نفر پشت دکه‌ی "آشپزخانه‌ی کوبیده" بایستد و به مشتریان علاقمند، ساندویچ کباب بفروشد. دو نفر هم مسئولیت طراحی دکور این رستوران سرپایی را بر عهده می‌گیرند و نمایی با ظاهر کاشیکاری شده‌ی ایرانی به "آشپزخانه کوبیده" می‌بخشند.
منبع کباب کوبیده، آن هم در قلب شهر پیتسبورگ! اهالی شهر نسبت به این مهمان ناخوانده چه واکنشی نشان داده‌اند؟ داون پاسخ می‌دهد: «این رستوران سرپایی در حقیقت در یکی از مکان‌های جذاب و پرتردد شهر واقع شده که مسیر آدم‌های مختلفی با پیش‌زمینه‌های فرهنگی و سطوح اجتماعی متفاوت است. برای همین ما شاهد مشتریان جورواجوری هستیم که به این ساندویچ ایرانی علاقه دارند؛ از بچه‌های کوچک گرفته تا افراد مسنی که بازنشسته شده‌اند و در این منطقه زندگی می‌کنند و تا به حال هم اسمی از کوبیده نشنیده‌اند. در حقیقت هم مشتریان ایرانی داریم و هم غیر ایرانی.»

کباب با چاشنی فرهنگ و هنر
از قدیم گفته‌اند، آشپز که سه تا شود‌، آش شور می‌شود یا بی‌نمک. اما اگر آشپزها اصلا ندانند که آش مزبور را چگونه باید پخت، آنوقت حکمش چیست؟ اینجاست که پای ایرانی‌هایی به میان می‌آید که ساکن پیتسبورگ هستند و همه آماده‌ی بالا زدن آستین برای پختن این آش ایرانی. و البته فرقی نمی‌کند که ایرانی در کجای دنیا باشد،‌ چون به طور حتم مهر کباب کوبیده در شناسنامه‌اش خورده است. این طور می‌شود که ایرانی‌های ساکن این شهر طرز تهیه‌ی کباب کوبیده را در اختیار آنها می‌گذارند.

داون می‌گوید: «مردم، از هر گروهی، به سراغ رستوران ما می‌آیند و سر صحبت را باز می‌کنند. بعضی با هیجان می‌گویند که ایرانی هستند، بعضی دیگر ژاپنی بودایی هستند و بعضی هم مسلمانند. در دنیایی که امروزه ما در آن زندگی می‌کنیم، راحت پیش نمی‌آید که کسی به سمت دیگری برود و به سرعت خودش را اینگونه معرفی کند. این راهی که ما انتخاب کردیم برای این است که مردم خودشان را راحت از طریق غذا معرفی کنند؛ چیزی که آنها معمولا چندان مایل نیستند از طریقش شناخته شوند. به این ترتیب مردم فرای دین و اصلیتشان سر صحبت را با هم باز می‌کنند.»

هر چند کباب کوبیده‌ی پیستبورگی به تنهایی راهگشای برقراری ارتباط میان مشتریان چندملیتی است اما کاغذ‌هایی که این ساندویچ‌ها در آن‌ها پیچیده می‌شوند هم باب تازه‌ای را برای گفتگو باز می‌کنند. دان و دوستانش از همان ابتدا تصمیم می‌گیرند‌، روی کاغذهایی که ساندویچ‌ها در آنها پیچیده می‌شوند، اطلاعاتی در مورد ایران نوشته شود؛ از فیلم، شعر، حقوق زنان و مد در ایران گرفته تا نوروز، چای و نان.

مراسم شام تهران‌، پیتسبورگ
بعد از موفقیت "آشپزخانه کوبیده"، گروه تصمیم می‌گیرد به طور واقعی تهران و پیتسبورگ را به هم متصل کند و البته این بار هم با کمک غذا. بر طبق قرار، مراسم شامی همزمان در تهران و پیتسبورگ با منوی یکسان برگزار می‌شود: ته دیگ ماست و زعفران، خورشت فسنجان، کباب برگ، خورشت قرمه سبزی‌، نان بربری و دوغ.
تلفظ نام بعضی از این غذاها به فارسی همچنان برای داون سخت است اما با این حال جزییات آن روز را به خوبی به یاد دارد: «ما اینجا یک میز بزرگ در رستوران گذاشته بودیم، در تهران هم بچه‌ها یک میز بزرگ گذاشته بودند و هر دو طرف تماما غذاهایی مشابه پخته بودند. با استفاده از وب‌کم و انداختن تصویر روی دیوار، این میزها طوری قرار گرفته بودند که انگار به هم وصل شده‌اند و همه ما بر سر یک میز نشسته‌ایم. مثل تمام مهمانی‌های معمولی‌که غربیه‌ها سر میز با هم گقتگو می‌کنند، ما هم در مورد موضوعات مختلفی حرف می‌زدیم.»

البته هر چقدر هم که بتوان تهران و پیتسبورگ را از طریق اینترنت با هم همسایه کرد، در برابر اختلاف ساعت نمی‌توان کاری انجام داد. و همین می‌شود که تهرانی‌ها ته‌دیگ و خورشت را به عنوان شام شب می‌خورند و پیتسبورگی‌ها ساعت ده صبح، به جای صبحانه.

داون در برابر این پرسش که آیا پیسبورگی‌ها حقیقتا توانستند چنین صبحانه‌ی مفصلی بخورند، می‌خندد و می‌گوید: «بله! این کار را کردیم. کسانی که آمده بودند واقعا از غذاها خوششان آمد. من خودم طرفدار دوغ نیستم اما مثلا یک مردی آمده بود که شیفته‌ی این نوشیدنی شد. می‌گفت من عاشق ماست و نعنا هستم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که می‌شود از آنها یک چنین نوشیدنی جالبی ساخت.»

دیپلماسی کارآمد
در این سو‌، سهراب کاشانی، هنرمند جوان و خلاق ایرانی، مرد آشپزخانه‌ی تهران بوده است. سهراب که خودش هم ساکن تهران است، پیش از پروژه‌ی "آشپزخانه کوبیده" کار مشترک دیگری با جان روبن، یکی از اعضای گروه پیتسبورگ انجام داده بود. او در مورد مراسم شام تهران−پیتسبورگ و دعوت از دوستانش می‌گوید: «با مهمان‌ها که تماس می‌گرفتم و صحبت می‌کردیم، در مورد پروژه توضیح نمی‌دادم و می‌خواستم که غافلگیرکننده باشد. فقط گفته بودم که ترجیحا اگر ناهار زودتر بخورند یا اصلا نخورند، بهتر باشد.»

سهراب میان صحبت‌هایش به این موضوع اشاره می‌کند که برای او، برقراری ارتباط با استفاده از چنین روش‌های مدرنی میان دو شهر و دو کشور مختلف بسیار جالب است. در حقیقت انگیزه او کمی با انگیزه‌ی دوستان آمریکایی‌اش در این زمینه متفاوت است.

اما در هر حال با هر انگیزه‌ای که باشد "کباب ایرانی" توانست یک تنه و به دور از جار و جنجال، کاری کند که سیاستمداران هر دو کشور هنوز موفق به انجامش نشده‌اند؛ نشستن ایرانیان و آمریکاییان بر سر میز مذاکره با به کار بستن دیپلماسی "غذا" . ..







آیا می دانید ؟!!!!

آیا می دانید بدن جوجه تیغی در هنگام تولد حالت ژله ای دارد و حتی ممکن است در حین تولد نیمی از بدنش توسط تیغهای بدن مادر کنده شود اما به مرور بدن کاملاً ترمیم می شود؟

آیا می دانید سگ از نژاد اسب است و خود اسب هم از نژاد ماموت یا همین فیلهای امروزی است؟

آیا می دانید ضریب هوشی نوزاد انسان در سه روز اول تولد بیش از هفتصد و پنجاه است اما این مقدار در روز چهارم به سرعت پایین می آید؟ و آیا می دانید با کمک این هوش نوزاد سینه مادر را به روش استنتاجی پیدا می کند و در واقع به این نتیجه می رسد که باید سینه را بمکد؟

آیا می دانید یک نوع سمندر در آفریقا وجود دارد که تحمل شانزده هزار ولت برق با شدت جریان پنجاه هرتز را دارد و در این حالت بدنش تنها نوری معادل یک لامپ 70 وات تولید می کند؟

آیا می دانید زرافه ها در اصل گوشتخوار هستند اما به دلیل عدم توانایی در بلعیدن غذا از روی زمین به دلیل مری طولانی و نداشتن اندام مناسب شکار گیاه خواری می کنند و به همین دلیل یک زرافه در تمام طول عمر خود سوء هاضمه دارد؟

آیا می دانید در قطب شمال تنها دو ماه از تابستان امکان آتش روشن کردن وجود دارد و در بقیه ایام سال به دلیل سرمای شدید آتش به صورت تکه های بلور در آمده و خورد می شود؟

آیا می دانید اگر سر خود را سه بار محکم به دیوار بکوبید اصلاً دردتان نمی گیرد؟

آیا می دانید اگر با انگشت انداختن چشمتان را از حدقه دربیاورید کار درستی انجام داده اید؟

آیا می دانید اگر بیایید من یک تیپا به شما بزنم کلیه سموم بدنتان دفع می شود؟

آیا می دانید که همه اینها چرت و پرت بود؟ و آیا می دانید شما الآن اوسگول شده اید؟

آیا می دانید هرچه الآن در دلتان به من گفتید خودتان هستید؟

آیا می دانید هرچه در اینترنت به دستتان رسید را نباید باور کنید چون شما عقل دارید؟